معنی خوش رنگ

حل جدول

خوش رنگ

آنچه رنگ و نمای دلنواز دارد

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

خوش رنگ

دارای رنگ خوب،


رنگ

جامۀ ژنده و رنگین که درویشان بر تن می‌کردند، جبۀ درویشان به رنگ کبود یا دوخته‌شده از تکه‌های رنگارنگ، خرقه: از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور / که تا گویندت این مرد خدایی‌ست (اثیرالدین اخسیکتی: مجمع‌الفرس: رنگ)،

بز کوهی: شیر بینم شده متابع رنگ / باز بینم شده مسخر خاد (مسعودسعد: ۱۱۰)، رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما / آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ (سوزنی: ۲۳۲)،

نمود اشیا بر اثر بازتاب نور از آن‌ها،
ماده‌ای تهیه‌شده از مواد معدنی، گیاهی، یا روغنی که برای رنگ‌آمیزی یا نقاشی به کار می‌رود،
[مجاز] رواج، رونق: به خان اندر آی ار جهان تنگ شد / همه کار بی‌برگ و بی‌رنگ شد (فردوسی: ۶/۴۳۱)،
[مجاز] مکر، حیله، فریب، فسون: آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت‌رنگ / زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و «رنگ» (معزی: ۳۸۹)،
[قدیمی] سود، بهره،
* رنگ ‌باختن: (مصدر لازم) [مجاز]
از دست دادن رنگ چهره از ترس یا علت دیگر،
کم‌رنگ شدن،
* رنگ‌به‌رنگ:
رنگارنگ،
گوناگون، جوراجور،
* رنگ‌رنگ:
رنگ‌به‌رنگ، رنگارنگ،
گوناگون: هم از آشتی راندم و هم ز جنگ / سخن گفتم از هر یکی رنگ‌رنگ (فردوسی: ۳/۲۲۴)،
* رنگ روغن:
رنگی که با روغن مخلوط کنند و به کار ببرند،
تصویری که با رنگ آمیخته به روغن کشیده شده باشد،
* رنگ‌وبو: ‹رنگ‌وبوی› [مجاز]
زیبایی و خوش‌بویی: رنگ‌و‌بوی گل،
رونق و رواج،
[قدیمی] جمال و جلال، فروشکوه: ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه‌دار / کآنجا که رنگ‌وبوی بود گفتگو بُوَد (حافظ: لغت‌نامه: رنگ‌وبوی)،
* رنگ‌ورو: ‹رنگ‌وروی، رنگ رو› [عامیانه، مجاز]
رنگ و ظاهر چیزی،
زیبایی و درخشندگی،
* رنگ‌وروغن: = * رنگ روغن
* رنگ‌ووارنگ: ‹رنگ‌وارنگ›
رنگارنگ، رنگ‌به‌رنگ، رنگ‌دررنگ، به‌رنگ‌های مختلف،
گوناگون،


خوش

دلپسند،
شاد، شادمان،
گوارا، مطبوع: آب خوش،
[قدیمی] سرسبز، خرم: گل همین پنج روز و شش باشد / واین گلستان همیشه خوش باشد (سعدی: ۵۴)،
[قدیمی] خوب، نیک،
[قدیمی] زیبا،
[قدیمی] آسوده،
* خوش بودن: (مصدر لازم)
خوشحال بودن،
آسوده بودن، آسایش داشتن،
* خوش‌خوش: (قید) ‹خوش‌خوشک› [مجاز]
از روی خوشی،
کم‌کم، به‌تدریج، با درنگ و تٲنی،

فارسی به عربی

لغت نامه دهخدا

خوش خوش

خوش خوش. [خوَش ْ / خُش ْ خوَش ْ / خُش ْ] (ق مرکب) آهسته آهسته. رفته رفته. کم کم. نرم نرم. (یادداشت مؤلف). خوش خوشک:
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه خوش خوش چون دوک رشته شد.
لبیبی.
من ایشان را خوش خوش می آورم تا از شما بگذرم و بگذرند و چون بگذشتم برگردم و پای افشارم. (تاریخ بیهقی). آبی بود در پس پشت ایشان تنی چند از سالاران کارنادیده گفتند خوش خوش لشکر بر باید گردانید به کرّوفر تا به آب رسند. (تاریخ بیهقی). سارغ بازگشت و خواجه ٔ بزرگ خوش خوش به بلخ آمد. (تاریخ بیهقی). امیر علامت را فرمود تا پیشتر می بردند و خوش خوش بر اثر آن میراند. (تاریخ بیهقی).
خاک سیه بطاعت خرمابن
بنگر چگونه خوش خوش خرما شد.
ناصرخسرو.
خوش خوش فرود خواهد خوردنت روزگار
موش زمانه را توئی ای بی خرد پنیر.
ناصرخسرو.
بر پایه ٔ علمی برآی خوش خوش
برخیره مکن برتری تمنا.
ناصرخسرو.
تا هرچه بداد مر ترا خوش خوش
از تو بدروغ ومکر بستاند.
ناصرخسرو.
از عمر بدست طاعت یزدان
خوش خوش ببرد بدانچه بتواند.
ناصرخسرو.
با همه خلق از در خوش صحبتی
خوش خوش و سازنده چون با خایه ای.
سوزنی.
صدر بزرگان نظام دین به تفضّل
گوش کند قطعه ٔ رهی را خوش خوش.
سوزنی.
خوش خوش ز نهان گشت عیان راز دل آب
با خاک همی عرضه دهد راز نهان را.
انوری.
خوش خوش از عشق تو جانی میکنم
وز گهر در دیده کانی میکنم.
خاقانی.
خوش خوش خرامان میروی ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا.
خاقانی.
بدین تسکین ز خسرو سوز می برد
بدین افسانه خوش خوش روز می برد.
نظامی.
نفس یک یک بشادی می شمارد
جهان خوش خوش ببازی می گذارد.
نظامی.
خوش خوش در دل سلطان این سخنها اثر کرد. (جهانگشای جوینی).
عاشقی می گفت و خوش خوش می گریست
جان بیاساید که جانان قاتلی است.
سعدی.
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حمال زمانه رخت از خانه ٔ عمر.
حافظ.


رنگ رنگ

رنگ رنگ. [رَ رَ] (ص مرکب) رنگارنگ. رنگ برنگ. به لونهای مختلف. به رنگهای گوناگون. ملون به الوان مختلف. گوناگون:
از باد روی خوید چو آب است موج موج
وز نوسه پشت ابر چو جزع است رنگ رنگ.
خسروانی.
هم از آشتی راندم و هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری رنگ رنگ.
فردوسی.
ز اسب و ستام و ز خفتان جنگ
ز یاقوت و هر گوهر رنگ رنگ.
فردوسی.
همان جوشن خویش و خفتان جنگ
به خروارها دیبه ٔ رنگ رنگ.
اسدی.
سیاهبرگ گل رنگ رنگ گوناگون
ز باد مشکین برهم زنان علم بعلم.
سوزنی.


خوش

خوش. (ص) خشک:
اگر خوش آیدْت خشکی فزاید.
ابوشکور.
رجوع به خوشیدن شود.

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (صوت) خوشا. خنکا. خرما:
خوش آن زمانه که شعر ورا جهان بنوشت
خوش آن زمانه که او شاعر خراسان بود.
رودکی.
خوش آن را که او برکشد پایگاه.
فردوسی.
خوش آن روز کاندر گلستان بدیم
ببزم سرافراز دستان بدیم.
فردوسی.
- امثال:
خوش آن چاهی که آبش خود بجوشد.
خوش بحال تو، طوبی لک.خنک ترا.
|| (اِ) فراوانی، مقابل تنگسالی و قحط: ببرکت وی گوسفندان شیر دادند و سال خوش شد. (قصص الانبیاء). || (ص) خوب. نغز. (برهان) نیک. نیکو. (ناظم الاطباء):
بشاهی چو شد سال بر سی وشش
میان چنان روزگاران خوش.
فردوسی.
نگاری چو در چشم خرم بهاری
نگاری چو در گوش خوش داستانی.
فرخی.
از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد
انگور ز انگور رنگ و آرنگ.
مظفری.
بنگر که مر این دو را چه میداند
آنست نکوی و خوش سوی دانا.
ناصرخسرو.
کتاب خاصه تاریخ با چنین چیزها خوش باشد. (تاریخ بیهقی).
و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند این خواهر او را جوابی خوش داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102).
خوش بود عشق چو معشوقه وفادار بود.
معزی.
نه از او میوه خوب و نه سایه
نه از او سود خوش نه سرمایه.
سنایی.
خوش بود خاصه از جهانگردان
رحمت طفل و حرمت پیران.
سنایی.
نر گفت اینها خوش است. (کلیله و دمنه).
خوش جوابی است که خاقانی داد
از پی رد شدن گفتارش.
خاقانی.
جان را بفقر بازخر از حادثات از آنک
خوش نیست آن غریب نوآیین در این نوا.
خاقانی.
یکی شب از شب نوروز خوشتر
چه شب کز روز عید اندوه کش تر.
نظامی.
مرد فروبسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان کش بود.
نظامی.
گفت آری پهلوی یاران خوش است
لیک ای جان در اگر نتوان نشست.
مولوی.
دردا که ز عمر آنچه خوش بود گذشت
دوری که در او دلی بیاسود گذشت.
سیف اسفرنگ.
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد.
سعدی.
زهد و عفت کز صفات عاشقان صادق است
با فقیری خوش بود با شهریاری خوشتر است.
ابن یمین.
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد.
ابن یمین.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی.
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
خوش نباشد با اسیری از امیری دم زدن.
مغربی.
گفته اند ما را رخصت دهید که با یارانی که شریکیم با گوشه ٔ خلوت نشینیم، وزیر گفته خوش باشد. (مزارات کرمان ص 51).
خوش گلشنی است حیف که گلچین روزگار
فرصت نمیدهد که تماشا کند کسی.
صائب.
- امثال:
از شیر حمله خوش بود و از غزال رم، نظیر: که هر چیزی از اهلش نکوست.
جان خوش است، نظیر: هرکه جان خودش را دوست دارد.
هر چیز بهنگام خوش است، نظیر: که هر چیزی بجای خویش نیکوست.
- خوش اصل، نژاده. آنکه اصل نکو دارد. نکوخاندان: خوش اصل خطا نکند و بداصل وفا نکند.
- خوش زبان، گفتار خوب. خوب گفتار.
- || خوش زبان، آنکه گفتار خوب دارد. خوب سخن. خوش زبان باش در امان باش. (از جامع التمثیل).
- خوش سخن، خوب سخن و با گفتار خوب:
بیامد فرستاده ٔ خوش سخن
که در سال نوبد بدانش کهن.
فردوسی.
- خوش ظاهر، آنکه ظاهر و قیافه ٔ خوب دارد. آنکه ظاهر آراسته دارد: فلانی خوش ظاهر و بدباطن است.
- سخن خوش، سخن نکو. گفتار خوب: ملوک عجم سخن خوش. بزرگ داشتندی. (نوروزنامه ٔ خیام).
- وعده ٔ خوش، وعده ٔ خوب. وعده ٔ نکو:
ای وعده ٔ تو چون سر زلفین تونه راست
آن وعده های خوش که همی کرده ای کجاست ؟
فرخی.
|| (ق) نکو. خوب. نغز:
چنان خوارش از پشت زین برگرفت
که ماندند گردنکشان در شگفت
چنان پیش گرسیوز آورد خوش
تو گفتی یکی مرغ دارد بکش.
فردوسی.
و یکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد] و شعر و ترانه خوش گفتی. (تاریخ بیهقی).
دست و پایم خوش ببسته ست این جهان پای بند
زیب و فرّم پاک برده ست این جهان زیب بر.
ناصرخسرو.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بیگمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
نی خوش نگفته ام ز در بارگاه تو
هم سام و هم سکندر اجری خور آمده.
خاقانی.
آن یکی نائی که نی خوش میزده ست
ناگهان از مقعدش بادی بجست.
مولوی.
آنکه تنها خوش رود اندر رشد
با رفیقان بی گمان خوشتر رود.
مولوی.
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی...
مولوی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر اینچنین تنها مرو.
مولوی.
پادشاه هیچ خشم ظاهر نکرد و خوش و نیکو پرسید. (جامعالتواریخ رشیدی).
راستی خاتم فیروزه ٔ بواسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود.
حافظ.
خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی
گر فلکْشان بگذارد که قراری گیرند.
حافظ.
|| (ص) مطبوع. دلپسند. (ناظم الاطباء). دلنشین. ملایم طبع. موافق طبع. پسندیده. (یادداشت مؤلف):
سفر خوش است کسی را که بامراد بود
اگر سراسر کوه و پژ آیدش در پیش.
خسروانی.
ببایدگذشتن بدریای ژرف
اگر خوش بود روز اگر باد و برف.
فردوسی.
وزآن پس نبد زندگانیش خوش
ز تیمار زد بر دل خویش تش.
فردوسی.
زین بهار خوش برگیر نصیب دل خویش
بر صبوحی قدحی چند می لعل ستان.
فرخی.
خوشم نبید و خوشا روی آنکه داد نبید
خوشم جوانی و این بوستان و این برکه.
منوچهری.
از بوی بدیع و از نسیم خوش
چون نافه ٔ مشک و عنبر ترّی.
منوچهری.
خوش باشد در بساره ها می خوردن
وز بام بساره ها گل افشان کردن.
؟ (از لغت نامه ٔ اسدی).
چیست از گفتار خوش بهتر که او
مار را آرد برون از آشیان.
خفاف.
سرائی بس فراخ ومسکنی خوش
هوایی بس لطیف و خوب و دلکش.
ناصرخسرو.
ازمحمد نام و خلق خوش بتو میراث ماند
گر بشایستی بماندی هم بتو پیغمبری.
سوزنی.
زنان گفتار مردان راست دارند
بگفت خوش تن ایشان را سپارند.
(ویس و رامین).
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود.
خاقانی.
دانی چه کن، ز ناخوش و خوش کم کن آرزو
سیمرغ وش ز ناکس و کس کم کن آشیان.
خاقانی.
رقصیدن سرو و حالت گل
بی صوت هزار خوش نباشد.
حافظ.
گل بی رخ یار خوش نباشد
بی باده بهار خوش نباشد.
حافظ.
- باد خوش، باد موافق:
هم آنگه بیامد یکی باد خوش
ببرد ابر و روی هوا گشت کش.
فردوسی.
کش براندیم و باد خوش یاری کرد تا بولایت خویش بازرسیدیم. (مجمل التواریخ و القصص). در دریا نشستیم و چهارماه بر باد خوش می راندیم. (مجمل التواریخ و القصص).چون موسم آمد در دریا نشستیم و چند ماه بر باد خوش می راندیم پس ناگاه بادی برآمد. (مجمل التواریخ). طله، باد خوش. (منتهی الارب).
- خوش آمدن، مطبوع افتادن. دلپسند آمدن. پسندیده آمدن:
چو افراسیاب این سخنها شنود
خوش آمدْش و خندید و شادی نمود.
فردوسی.
چو بشنید گفتارها شهریار
خوش آمدْش و ایمن شد از روزگار.
فردوسی.
بخندید رستم ز گفتار اوی
خوش آمدْش گفتار و دیدار اوی.
فردوسی.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
که خوش باشد بدل راه نخستین.
(ویس و رامین).
خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام به دار قرار چراکه می داند که خدا عوض میدهد به او هم صحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی). نصر احمد را این اشارت سخت خوش آمد. (تاریخ بیهقی). این زن... آن سیرتهای ملکانه ٔ امیر بازنمودی و امیر را از آن سخت خوش آمدی. (تاریخ بیهقی).
عم رشید درآمد حاضران مجلس برپای خاستند الا ونداد هرمزد التفات نکرد و برنخاست، اهل مجلس را ناخوش آمد. (تاریخ طبرستان).
- خوش استقبال، آنکه استقبال دلپسند دارد: خوش استقبال و بدبدرقه.
- خوش خوی، آنکه خلق و خوی مطبوع دارد: خوشخوی همیشه خوش معاش است. (از جامع التمثیل).
- خوشدلی، ملایمت. مطبوعی. دلکشی. سازگاری:
در راه خرد بجز خرد را مپسند
چون هست رفیق نیک بد را مپسند
خواهی که همه جهان ترا بپْسندند
می باش بخوشدلی و خود را مپسند.
(منسوب به خیام).
خوشدلی خواهی نبینی در سر چنگال شیر
عافیت خواهی نیابی در بن دندان مار.
جمال الدین عبدالرزاق.
- خوش طبع، مطبوع. دلپسند. موافق:
ترش روی بهتر کند سرزنش
که یاران خوش طبع شیرین منش.
سعدی (بوستان).
- ناخوش، ناپسندیده. نامطبوع. غیر ملایم طبع:
چو زنگی به خوردن چنین دلکش است
کبابی دگر خوردنم ناخوش است.
نظامی.
|| شاد. شادان. مسرور. خوشحال. راضی:
بهیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
بگاه نرمی گویی که آب داده تشی.
منجیک.
ز رستم دل نامور گشت خوش
نزد نیز بر دل ز تیمار تش.
فردوسی.
چو بشنید خاقان دلش گشت خوش
بخندید خاتون خورشیدفش.
فردوسی.
دولت او را بملک داده نوید
وآمده تازه روی و خوش بخرام.
فرخی.
زمانه شده مطیع، سپهر ایستاده راست
رعیت نشسته شاد جهان خوش بشهریار.
فرخی.
خوش آنجاست گیتی که دل را هواست.
اسدی.
بهم نادان و دانا کی بود خوش
کجا دمساز باشدآب و آتش ؟
ناصرخسرو.
خوش آنکه عمل دارد و بتواند گفت. (عین القضاه همدانی). آن قوم آنجا قرار گرفتند و روزگار ایشان آنجا خوش بود. (قصص الانبیاء ص 50). ایشان با یکدیگر خوش بودند و بعشرت مشغول بودند. (قصص الانبیاء).
خوش بود مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
در زمانه کودکی ناخوش بود.
عطار.
مفلسان گر خوش شوند از زرّ قلب
لیک او رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
با تو ما چون رز به تابستان خوشیم
حکم داری هین بکش تا می کشیم.
مولوی.
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بی غش
کنون بجز دل خوش هیچ درنمی باید.
حافظ.
- امثال:
خوش باشد، عبارتی که از راهروی میپرسند: خوش باشد کجا میروید بفرمائید بخانه ٔ مایا بحجره ٔ ما درآیید.
کجا خوش است آنجا که دل خوش است.
- خوشحال، شادان. مسرور:
خوشحال کسانی که بهر حال خوشند.
(از مجموعه ٔ مختصر امثال چ هند).
- خوشدل، مسرور. شادان. خوشحال:
خوشدلم در عشق آن شیرین پسر
زآنکه دل در تنگ شکّر بسته ام.
کمال الدین اسماعیل.
- || راضی. همداستان. راغب: عبداﷲبن سلمان نامه ٔ عمرو جواب کرد که امیرالمؤمنین آنچه خواسته بودی تمام کرد اما خوش دل نبود اندر آن وعده و لوا بفرستاد. (تاریخ سیستان).
- دلخوش، دلشاد. شادان. مسرور:
رعیت ز دادت چنان دلخوشند
که گر جان بخواهی به پیشت کشند.
نظامی.
نگویمت که به آزار دوست دلخوش باش
که خود ز دوست مصور نمیشود آزار.
سعدی.
ما سپر انداختیم گر تو کمان می کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی.
سعدی.
- سرخوش، شادان. مسرور. خوشحال:
بمن ده که یک لحظه سرخوش شوم.
نظامی.
با جوانی سرخوش است این پیر بی تدبیر را
جهل باشد با جوانان، پنجه کردن پیر را.
سعدی.
- وقت خوش شدن، شادان شدن. خوشحال شدن: یحیی بن معاذ گوید در مناجات بود وقتش خوش شد. (قصص الانبیاء).
- وقت خوش گشتن، خوشحال شدن. شادان شدن: آنگاه موسی تا احکام شرع توریه را بیان کردی چون وقت موسی خوش گشتی گفتی. (قصص الانبیاء). در دل موسی بگردید که مرا علم بسیار شد زیرا که چهل شتر بار توریه بود همه را حفظ داشت وقتش خوش گشت. (قصص الانبیاء).
|| (ق) شاد. مسرور:
بگوید بما تا دلش خوش کنیم
پر از خون رخ و دل پرآتش کنیم.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مُهر از در زندان.
منوچهری.
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
ازآنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی.
پلی شناس جهان را و تو رسیده بر او
مکن عمارت و بگذار و خوش از او بگذر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 186).
روزی قباد خوش نشسته بود و انوشیروان نزدیک او از علوم اوایل سخن میگفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
مگر چاره ٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش و شاد را خوش کنند.
نظامی.
- خوش آمدن، شاد شدن. شادمان گردیدن: چه خورم که خلقم را خوش آید و چه گویم که خلق خوش شوند؟ (مجالس سعدی).
- خوش زیستن، شادمان زیستن. شاد زیستن:
پادشاه پارسایی از تو مردم شادمان
خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا.
قطران.
- خوش شدن وقت کسی، بنشاط و سرود آمدن او: دست بشراب بردند و دوری چند بگشت و وقت همه خوش شد. (تاریخ بخارا).
- خوش کردن وقت کسی، بنشاط درآوردن او:
ای وقت تو خوش که وقت ما کردی خوش.
؟
- روز بشما خوش، دروقت برخورد یا خداحافظی در روز این عبارت را می گویند.
- شب بشما خوش، ترکیبی که به وقت خداحافظی در شب می گویند بمعنی شب را بشادی بگذرانید.

خوش. [خوَش ْ / خُش ْ] (اِخ) قریتی است به اسفراین. (از معجم البلدان) (یادداشت مؤلّف).

خوش. [خ َ] (ع اِ) تهیگاه. خاصره خواه از انسان باشد و یا غیر انسان. (منتهی الارب) (از تاج العروس).


رنگ

رنگ. [رَ] (اِ) لون. (برهان قاطع). اثر نور که بر ظاهر اجسام نمایشهای مختلف می دهد، بعربی لون گویند. (فرهنگ نظام). لون یعنی اثر مخصوصی که در چشم از انعکاس اشعه ٔ نور در روی اجسام پدید آید. (ناظم الاطباء). آرنگ. گون. گونه. (برهان قاطع). صِبْغ. (مهذب الاسماء). صِباغ. صِبْغه. (از منتهی الارب). فام. (آنندراج) (برهان قاطع). دیز. آزَرْد. (برهان قاطع).
رنگ از نظر فیزیکی: اثری است که در روی چشم از انوار منعکس بوسیله ٔ اجسام احساس می شود.
رنگ اجسام: بغیر از منابع نور، رنگ هر جسم بستگی به نوری دارد که آن جسم منعکس میکند و یا از خود عبور می دهد. مثلاً اگر نور سفید به یک برگ گل سرخ بتابد این برگ تمام رنگها بجز رنگ قرمز را جذب می کند و فقط رنگ قرمز را منعکس می سازد و از همین سبب قرمز بنظر می آید وهمچنین سبزی برگ درختان و غیره... رنگهای اصلی که به وسیله ٔ منشور ظاهر می گردد هفت رنگ است: قرمز، نارنجی، زرد، سبز، آبی، نیلی، بنفش. نیوتن دانشمند معروف قرن هیجدهم نخستین بار حدس زد که باید نور سفید مجموعه ٔ این رنگها باشد و این امر را بوسیله ٔ گردش صفحه ٔ معروف خودش آزمود و ثابت کرد مجموعه ٔ این رنگها باهم اثر نور سفید بر چشم می گذارند، زیرا تأثیر هر رنگ در حدود یک بیستم ثانیه بر چشم باقی می ماند، به عبارت دیگر اگر سرعت صفحه ٔ نیوتن مثلاً 20 دور در ثانیه باشد هر دور آن یک بیستم ثانیه بطول می انجامد. و در این مدت باید تمام رنگهای طیف یک بار از جلو چشم عبور کند و هنوز تأثیر رنگ اول برطرف نشده رنگ دیگر می رسد، در نتیجه چشم ترکیبی از رنگها را احساس می کند. در بین رنگهای اولیه ٔ طیف نور سفید، سه رنگ وجود دارد که از ترکیب آنها به نسبتهای مناسب نه تنها رنگ سفید بلکه تمام رنگهای طیف را می توان بدست آورد و آنهاعبارتند از: سرخ، بنفش مایل به آبی، سبز که برنگهای اصلی موسومند. نیوتن عقیده داشت که رنگهای دیگر تجزیه نمی گردند. لیکن بموجب نظریه ٔ موجی نور، رنگهای مختلف نورهایی هستند که طول موجشان با هم اختلاف دارند، مثلاً طول موج نور قرمز تیره در حدود 0/8 میکرون و نور بنفش 0/4 میکرون است و سایر رنگهای طیف دارای طول موجهایی هستند که بین این مقدار قرار گرفته اند چنانکه طول موج:
قرمز سیر 0/80 میکرون
قرمز 0/65 میکرون
نارنجی 0/60 میکرون
زرد 0/58 میکرون
سبز 0/55 میکرون
آبی 0/48 میکرون
نیلی 0/42میکرون
بنفش 0/40 میکرون
است و چنانکه ملاحظه می شود هرچه از رنگ قرمز بطرف بنفش پیش می رویم طول موج نور کم می شود. ضمناً هر یک از رنگهای طیف مثلاً نور قرمز دارای طول موج معینی نیست، بدین معنی که انواع مختلف رنگ قرمز دارای طول موجهایی هستند که ازقرمز سیر با طول موج 0/80 میکرون شروع می شود و به قرمز روشن با طول موج 0/65 خاتمه می یابد. این رنگها بطور اتصالی تغییر میکنند و حد فاصلی بین آنها نمی توان تشخیص داد، یعنی معلوم نیست کجا رنگ قرمز پایان می یابد و رنگ نارنجی آغاز می گردد:
پوپک دیدم به حوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
از کوهسار دوش برنگ می
هین آمد ای نگار می آور هین.
دقیقی.
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می خون رنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
پیراهن لؤلؤی برنگ کامه
و آن کفش دریده و به سر بر لامه.
مرواریدی (از لغت فرس اسدی).
برنگ شبه روی و چون شیر موی
جهان پر ز بالای و پهنای او.
فردوسی.
تا خوید نباشد برنگ لاله
تا خار نباشد ببوی خیرو.
فرخی.
همه عالم ز فتوح تو نگارین گشته
همچو آکنده بصد رنگ نگارین سیرنگ.
فرخی.
بگرفت سر زلف تو رنگ از دل تو
نزدود وفا و مهر زنگ از دل تو.
عنصری.
رخ ز دیده نگاشته به سرشک
و آن سرشکش برنگ تازه زرشک.
عنصری.
همچو یاقوت کش نباشد رنگ
پس چه یاقوت باشد و چه حجر.
عنصری.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و رنگ عزیز است مشک ناب.
عنصری.
که را رنگ چهره سیه تر ز سنگ
بدو کی پدید آید از شرب رنگ.
اسدی.
نگویی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
نوای هر یکی رنگی دگرسان بال و پر دارد.
ناصرخسرو.
دل ز رنگ سیه چه غم دارد
زآنکه شب روز در میان آرد.
سنایی.
عیسیم رنگ بمعجزسازم
بقم و نیل بدکان چه کنم.
خاقانی.
رنگ آهن محو رنگ آتش است
ز آتشی می لافد و خامش وش است.
مولوی.
رنگ زر قلب ده تو می شود
پیش آتش چون سیه رو می شود.
مولوی.
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهره ٔ زنان.
مولوی.
ساقی بچند رنگ می اندر پیاله ریخت
این نقشها نگر که چه خوش در کدو ببست.
حافظ.
اگر برنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق.
حافظ.
این کلمه مانند گون و گونه و فام با کلمات دیگر ترکیب می یابد و معانی گوناگونی از ترکیب آنها پیدا می شود، مانند سفیدرنگ، سیاه رنگ، زردرنگ، لعل رنگ، خوش رنگ، پررنگ، کم رنگ و غیره.
- آب و رنگ، اصطلاحی است در نقاشی. رجوع به آب و رنگی شود.
- || زیبایی چهره. وجاهت.
- باده رنگ، به رنگ می. سرخ رنگ همچون باده:
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
- به رنگ، از حیث رنگ. لوناً:
همه راغها شد چو پشت پلنگ
زمین همچو دیبای رومی به رنگ.
فردوسی.
- بیجاده رنگ، به رنگ بیجاده. کهربائی رنگ:
چو بینم رخ سیب بیجاده رنگ
شود آسمان همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
- بی رنگ، رنگ پریده:
ز بیماری شه غمی شد سپاه
که بی رنگ دیدند رخسار شاه.
فردوسی.
- پیروزه رنگ، برنگ پیروزه. فیروزه رنگ. برنگ آبی پیروزه ای:
چو شد چادر چرخ پیروزه رنگ
سپاه تباک اندرآمد به جنگ.
فردوسی.
همه جامه ها کرده پیروزه رنگ
دو چشمان پر از خون و رخ باده رنگ.
فردوسی.
- پیل رنگ، برنگ پیل. پیلگون. اسبی همرنگ پیل:
سواره فرودآمد از پیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- تیره رنگ، سیاه رنگ. تیره گون:
که این مرده ری ببر و خفتان جنگ
بینداز و این مغفر تیره رنگ.
فردوسی.
- حبری رنگ، برنگ حبر: حسنک جبه ای داشت حبری رنگ با سیاه میزد. (تاریخ بیهقی).
- خوب رنگ، خوش رنگ:
ببردند آن چرمه ٔ خوب رنگ
بنزدیک سهراب یل بی درنگ.
فردوسی.
- دودرنگ، آنکه یا آنچه برنگ دود باشد:
بدو گفت کین دودرنگ دراز
نشسته بر آن ابلق سرفراز.
فردوسی.
- دورنگ، آنکه یا آنچه دارای دو رنگ است:
چه گویم که این بچه ٔ دیو چیست
پلنگ دورنگ است یا خود پری است.
فردوسی.
- || مرائی. ریاکار. محیل. آنکه ظاهر و باطنش یکی نباشد. رجوع به رنگ در معنای حیله و تزویر شود.
- رنگارنگ، رنگ برنگ. برنگهای گوناگون. به الوان مختلف. رجوع به رنگارنگ شود.
- رنگ برنگ. رجوع به رنگ برنگ شود.
- رنگ رنگ. رجوع به رنگارنگ و رنگ رنگ شود:
همان خیمه و دیبه ٔ رنگ رنگ
همه تخت پرمایه زرین پلنگ.
فردوسی.
بهنگامه ٔ بازگشتن ز جنگ
که روی زمین کرده بد رنگ رنگ.
فردوسی.
- زردرنگ، به رنگ زرد. دارای رنگ زرد:
چوپیدا شد آن دیبه ٔ زردرنگ
از او کوه شد همچو پشت پلنگ.
فردوسی.
- شبرنگ، هرچه سیاه باشد برنگ شب بخصوص اسب شبرنگ. (از فرهنگ نظام). رجوع به شبرنگ شود:
برانگیخت از جای شبرنگ را
بیفشرد بر نیزه بر چنگ را.
فردوسی.
بیاورد شبرنگ بهزاد را
که دریافتی روز کین باد را.
فردوسی.
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بدو عاشقتر از مرغ شباویز.
نظامی.
- طاوس رنگ، به رنگ طاوس. آنچه هم رنگ پرهای طاوس باشد:
ز پستان آن گاو طاوس رنگ
برافروختی چون دلاور نهنگ.
فردوسی.
- گلرنگ، برنگ گل. گلی رنگ. فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است و گاهی بعنوان صفت برای اسب بکار می برد و گاهی خود این ترکیب بجای موصوف می نشیند و معنی اسب مطلق از آن اراده می شود:
ببینی که در جنگ من چون شوم
که با بور گلرنگ در خون شوم.
فردوسی.
چو دیدش درآمد ز گلرنگ زیر [فریبرز]
هم از پشت شبرنگ شاه دلیر.
فردوسی.
و حافظ این ترکیب را بعنوان صفت برای باده آورده است:
باده ٔ گل رنگ تلخ تیز خوشخوار سبک
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام.
حافظ.
بیار زآن می گلرنگ مشکبو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز.
حافظ.
- لاله رنگ، به رنگ لاله. همرنگ لاله. در سرخی مانند لاله:
فرامرز را دید همچون نهنگ
سر و دستش از خون شده لاله رنگ.
فردوسی.
- مشک رنگ، برنگ مشک. هم رنگ مشک. در سیاهی مانند مشک:
چوخورشید برداشت از چرخ رنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی.
- نکورنگ، خوش رنگ. خوب رنگ. رجوع به خوب رنگ شود:
نکورنگ اسپان با سیم و زر
به استامها در نشانده گهر.
فردوسی.
- نیل رنگ، به رنگ نیل. نیلی رنگ. نیلگون. فردوسی این ترکیب را در مورد رنگ اسب بکار برده است:
بپوشید سهراب خفتان جنگ
نشست از بر چرمه ٔ نیل رنگ.
فردوسی.
سیاوش فرودآمد از نیل رنگ
پیاده گرفتش به آغوش تنگ.
فردوسی.
- همرنگ، دو چیز که در رنگی واحد مشترک باشند:
یکی ابر دارم به چنگ اندرون
که همرنگ آب است و بارانش خون.
فردوسی.
- یک رنگ، یک رو. بی نفاق. رجوع به یک رنگ و یکرنگی شود:
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خودفروشان را به کوی میفروشان راه نیست.
حافظ.
علاوه بر ترکیبات مذکور رنگ با کلمات ذیل نیز ترکیب می شود و معانی مختلفی به دست می آید:
آبنوس. آبی. آتش. آذر. آسمان. آفتاب. ارزیز. افسرده. انگشت (زغال). بسد. بلور. بلوط. بنفش. بوریا. بوقلمون. پژمرده. پسته. پیاز. تیره. ثابت. جیوه. چمن. خاک. خاکستری. خرمایی. خورشید. خون. دریا. روی. زاغ. زبرجد. زشت. زعفران. زغال. زمرد. زنگار. ساغری. سبز. سپهر. سحاب. سرب. سرخ. سرمه. سنجاب. سیم. سیماب. شبه. غالیه. غراب. فیروزه. قرمز. قهوه. قیر. کافور. کبود. کوه. کهربا. گندم. گوگرد. لیمو. ماغ. مس. مهتاب. نار. نارنج. نقره. یاقوت و جز اینها.
- از رنگ شدن، از ترس رنگ چهره را باختن. ترسیدن. رجوع به رنگ باختن شود:
دلاور نشد هیچگونه ز رنگ
میان دلیران درآمد به جنگ.
فردوسی.
- چهره بی رنگ داشتن کسی را، به درد و اندوه گرفتار ساختن. ترسانیدن:
تو با دشمنت رخ پرآژنگ دار
بداندیش را چهره بی رنگ دار.
فردوسی.
- رنگ از آسمان تراشیدن، طلب محال کردن. (ناظم الاطباء).
- رنگ از دیوار تراشیدن، گستاخی و شوخی کردن و ظریفی و بیحیایی نمودن. (ناظم الاطباء).
- رنگ از رخ هندو به آب بردن، کنایه از کار محال کردن باشد:
عشق از دل سعدی به ملامت بتوان برد
گر رنگ توان برد به آب از رخ هندوی.
سعدی.
- رنگ از روی بردن، ترسانیدن. باعث بیم و هراس شدن:
بدان خنده اندر بیفشرد چنگ
ببردش رگ از دست و از روی رنگ.
فردوسی.
- رنگ از روی بگشتن، رنگ باختن. ترسیدن و رنگ چهره را از دست دادن. رجوع به از رنگ شدن و رنگ باختن شود: اسکدار رسید حلقه برافکنده و بر در زده، استادم بگشاد و رنگ از رویش بگشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349).
- رنگ انداختن، در تداول عامه، رنگ گرفتن. رجوع به رنگ گرفتن شود.
- رنگ رخ ناپدید شدن، رنگ باختن از خشم یا بیم. رجوع به رنگ باختن شود:
سپهدار چین کآن سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
- زرد شدن رنگ رخ، از درد و اندوه و ترس چهره بیرنگ و دژم گشتن. رنگ چهره را از بیم و اندوه باختن:
دل شاه کاوس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد.
فردوسی.
- امثال:
بالای سیاهی رنگ نیست، بدتر از این ممکن نیست. نظیر:
غایت رنگهاست رنگ سیاه
که سیه کی شود به دیگر رنگ.
ناصرخسرو.
برای نظایر و شواهد دیگر رجوع به امثال و حکم شود.
به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است (مرو به هند و برو با خدای خویش بساز...)، سرنوشت تو همین است و این قضای آسمانی است. تغییر مکان و سیر و سفر اوضاع را دگرگون نخواهد کرد.
رنگ رخسار خبر می دهد از سِرّ ضمیر
(گر بگویم که مرا بی تو پریشانی نیست...).
سعدی.
ظاهر نماینده ٔ باطن است. نظیر:
رنگ رویم را نمی بینی چو زر
ز اندرون خود می دهد رنگم خبر.
مولوی.
رجوع به مثل اخیر و مثل بعدی شود.
رنگ زردم را ببین احوال زارم را بپرس.
رجوع به دو مثل بالا شود.
|| برگ نیل که نام دیگرش وسمه است. (فرهنگ نظام). ورق النیل. ماده ای است که با حنا به موهای سر و ریش می مالند سیاه کردن آن ها را. خضاب.
- رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود.
|| خون را گویند. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج):
گلنارچو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو رنگ.
منوچهری.
شبی دراز می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون رنگ.
منوچهری.
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشترباده ٔ روشن چو رنگ.
منوچهری.
به کامش اندر بزم و به بزمش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه ٔ رنگ.
فرخی.
همیشه همچو کنون شاد باد و گلگون باد
دل تو از طرب و دو کف از نبید چو رنگ.
فرخی.
می چون رنگ بزداید ز دل زنگ
می رنگین به رخ بازآورد رنگ.
(ویس و رامین).
میل طبع ملکان سوی نشاط است و طرب
اندر این فصل و سوی خوردن بگماز چو رنگ.
مسعودسعد.
عیشی در انده تیره چو گل
طبعی از دانش روشن چو رنگ.
مسعودسعد.
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
بروی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو رنگ.
ازرقی.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم بخلاف آن چو رنگ است.
انوری.
شاهان که به کینه در ستیزند
شمشیر کشند و رنگ ریزند.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| رونق کار. (جهانگیری).رواج و رونق کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رونق، چه گویند کار فلان رنگی دارد یا ندارد. (از آنندراج). رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود:
شعر بی رنگ ولیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دیو دوان و همه شنگند و مشنگ.
قریعالدهر.
ای به آرام تو زمین را سنگ
وی به اقبال تو زمان را رنگ.
سنایی.
چون کم نشود سنگت چو بد نشود رنگت
بازار مرا دیدی بازار دگر رفتی.
مولوی (از فرهنگ نظام).
- بی رنگ شدن، بی رونق شدن:
به خانه درآی ار جهان تنگ شد
همه کار بی برگ و بی رنگ شد.
فردوسی.
- رنگ و آب بر روی کار افتادن، رونق دادن. (آنندراج).
|| مکر. حیله. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج). حیلت و دستان باشد. (فرهنگ اسدی). دغا. (برهان قاطع). نیرنگ. افسون. جادویی. فریب:
همه به تنبل و رنگ است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
رودکی.
چو گودرز و پیران و هومان و طوس
نبد هیچ بیداد و رنگ و فسوس.
فردوسی.
بنزدیک تو رنگ و بند و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ.
فردوسی.
زنی بود با او [سودابه] به پرده درون
پر از چاره و بند و رنگ و فسون.
فردوسی.
تا کی بود این شوخی تا کی بود این رنگ
زین شوخی و زین رنگ نگردد دل من تنگ.
فرخی.
یکی شاه بد نام او بخسلوس
که باحیله و رنگ بود و فسوس.
عنصری.
جهان را رنگ و تنبل بیشمار است
خرد را بآفرینش کارزار است.
(ویس و رامین).
نگهدار این دو جادو را در آن دز
ز رنگ و چاره ٔ رامین گربز.
(ویس و رامین).
جهان را چند گونه رنگ وبند است
که داند باز کو را چند بند است.
(ویس و رامین).
نهان با تو صد گونه رنگ آورد
زبون گیردت گر به چنگ آورد.
(گرشاسب نامه).
آمد آن ماه دوهفته با قبای هفت رنگ
زلف پر بند و شکنج و چشم پر نیرنگ و رنگ.
معزی.
ز باد فقه و باد فقر، دین را هیچ نگشاید
میان دربند کاری را که این رنگ است و آن آوا.
سنایی.
صد حیله و صد رنگ برآمیخته ای
و آنگه ز میان کار بگریخته ای.
؟ (از کلیله و دمنه).
در بحر مدحت تو چو زورق روان کنم
در نظم شعر من نبود هیچ ریو و رنگ.
سوزنی.
هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی
مفروش دین به چربک و سالوس و ریو و رنگ.
سوزنی.
رنگ و بازیچه ست کار گنبد نارنگ رنگ
چند کوشم کز بروتم نگذرد صفرای من.
خاقانی.
برنگ عارض و دستان زلف بردی دل
که هست مایه ٔ جادو دو چیز حیلت و رنگ.
رفیعالدین لنبانی (از جهانگیری).
- رنگ بکار آوردن، نیرنگ ساختن. مکر و حیله کردن:
چو داند که تنگ اندرآمد نشیب
بکار آورد رنگ و بند و فریب.
فردوسی.
سوی سیستان رفت باید کنون
بکار آوری جنگ ورنگ و فسون.
فردوسی.
|| ناراستی.خیانت. (برهان قاطع). خیانت. (جهانگیری). || رستن. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). روییدن باشد، چه خود رنگ بمعنی خودرو و رنگیدن بمعنی روییدن بود. (برهان قاطع). روییدن و رستن بود چنانکه رنگیده بمعنی رسته و روییده است و خودرنگ یعنی خودرو. (آنندراج):
رنگ چو خوردن گرفت لاله ٔ خودرنگ
شش مه تنبول کرده دارد دندان.
عثمان مختاری (از جهانگیری).
|| عیب. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). عار. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). صاحب آنندراج آرد: فرهنگ جهانگیری یکی از معانی رنگ را عیب معنی کرده است و بیت سنائی را مؤید معنی کرده است و می تواند شد که این رنگ بمعنی لون و صورت باشد. (از آنندراج):
نفس تست آنکه کفر و دین دارد
لاجرم چشم رنگ بین دارد.
سنائی (از جهانگیری).
|| ژنده را گویند که درویشان پوشند. (جهانگیری). ژنده که درویشان پوشند. (برهان قاطع).خرقه ٔ درویشان و آن را ژنده نیز گویند یعنی کهنه زیرا که پاره های رنگارنگ کهنه بر یکدیگر وصله کرده می پوشیده اند. (از آنندراج). ژنده و دلق. (غیاث اللغات).جبه ای که درویشان پوشند. درویشان ایران سابقاً لباس کبودی می پوشیدند و درویشان هند لباس زرد می پوشند. دیگر اینکه جبه ٔ درویشان از تکه های پارچه دوخته می شد که دارای رنگهای متعدد است پس مجازاً رنگ نامیده شد. (از فرهنگ نظام):
از آن پوشی تو رنگ ای از خدا دور
که تا گویندت این مرد خدایی است.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری).
رنگ پوشیدم همرنگ نمی شد با من
هم بینداختمش کی منم اکنون بی رنگ.
نزاری (از فرهنگ رشیدی).
اگر با رنگ پوشان صفا یک رنگ شد مردی
چنان باید که از خاطر دورنگی را برون آرد.
امیرخسرو (از جهانگیری).
|| طرز. روش. (جهانگیری) (برهان قاطع). خصلت. شیوه. صفت. رسم و آیین:
بریخت برگ گل مشکبوی پروین رنگ
چو شکل پروین بر آسمان کشید اشکال.
ازرقی (از جهانگیری).
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت.
حافظ.
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را.
حافظ.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
حافظ.
|| مِثل. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). مانند. نظیر. شبه. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || اشتران باشند که از بهربچه کردن دارند. (فرهنگ اسدی). شتر قوی که از بهر نتاج نگاه دارند. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان قاطع). شتر قوی. شتری که برای نتاج نگاه دارند. (آنندراج):
گرفتم رگ اوداج و گرفتمش بدو چنگ
بیامد عزرائیل نشست از بر من تنگ
چنان منکر لفجی که برون آید از رنگ
بیاوردش جانم بر زانو ز شتالنگ.
حکاک مرغزی.
کاروانی بیسراکم داد جمله بارکش
کاروانی دیگرم بخشید بختی جمله رنگ.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
لشکر خوارزم در ولایت ابهر و قزوین بی رسمی بسیار کردند و فرزندان مسلمانان به غارت و بردگی ببردند و قرب دو هزار اشتر رنگ از در قزوین براندند. (راحه الصدور راوندی).
|| گوسپند و بز کوهی باشد. (فرهنگ اسدی). بز کوهی. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (جهانگیری). نخجیر و بز کوهی و گاو دشتی. (برهان قاطع):
یوزجست و رنگ خیز وگرگ پوی و غرم تک
ببرجه، آهودو و روباه حیله، گوردن.
منوچهری.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی (از فرهنگ اسدی).
به تیر کرد چو پشت پلنگ و پهلوی یوز
پر از نشان سیه پشت یوز و پهلوی رنگ.
فرخی.
همیشه تا خورش و صید باز باشد کبک
چنان کجا خورش و صید یوز باشد رنگ.
فرخی.
پلنگ و شیر، در وی مردم جنگ
بتان نغز، گور و آهو و رنگ.
(ویس و رامین).
همه دشت با شیر و یوز و پلنگ
بد از گرد او غرم و آهو و رنگ.
(گرشاسبنامه).
چون برآشفته گشت یک چندی
دور دار از پلنگ بدخو رنگ.
ناصرخسرو.
بخت چون با گله ٔ رنگ بیاشوبد
سرنگون پیش پلنگ افتد رنگ از شخ.
ناصرخسرو.
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد.
مسعودسعد.
ز عدل تو بکند رنگ ناخنان هزبر
ز امن تو بکند کبک دیده های عقاب.
مسعودسعد.
وآن ابر اگر به دشت ببارد عجب مدار
گر شاخ رنگ و آهو از آن بارور شود.
مسعودسعد.
راه بر دشمن چو شیر نر ببست
تا ز کوهش همچو رنگ اندرکشید.
مسعودسعد.
رنگیم و با پلنگ اجل کارزار ما
آخر چه کارزار کند با پلنگ رنگ.
سوزنی.
در دشت و کوه و بیشه به همشیرگی چرند
شیر و پلنگ و سرحان گور و گوزن و رنگ.
سوزنی.
به نقاشی نوک تیر خدنگ
تهی کرده صحرای چین را ز رنگ.
نظامی.
لطف باری این پلنگ و رنگ را
الف داد و برد از ایشان جنگ را.
مولوی.
|| حصه. نصیب. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). قسمت. (برهان قاطع). بهره. (آنندراج):
انده خال و غم عم بگذار
تا شوی شادخوار و برخوردار
چون زرت باشد از تو جوید رنگ
چون بوی مفلس از تو دارد ننگ.
سنائی (از جهانگیری).
بانگ برزد به من که خامش باش
رنگ خویش از خدنگ خویش تراش.
نظامی.
|| نفع. (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع). منفعت. (لغت فرس). فایده. (برهان قاطع):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از لغت فرس).
به هیچ ره نروی تا در او نبینی سود
به هیچ کس نروی تا در او نبینی رنگ.
عنصری.
مگر چو پرده ٔ شرم از میانه بردارد
مرا از آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ.
معزی (از لغت فرس).
به بویی از تو شدم قانع و همی دانم
که هیچ رنگ مرا از تو جز که بوی تو نیست.
خاقانی (از جهانگیری).
|| زر. (فرهنگ جهانگیری). زر و مال و اسباب. (برهان قاطع):
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان بگیرند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دودستی زند تیغ بر بوی رنگ.
نظامی (از جهانگیری نسخه ٔ خطی).
|| زر و سیم دزدی. || قوت. (جهانگیری) (برهان قاطع). زور. توانایی. (برهان قاطع):
مبارزی که به مردی و چیره دستی و رنگ
چنو یکی نبود در میان بیست هزار.
فرخی (از جهانگیری).
به عذرا همان جامه ٔ جنگ داد
پلنگ دژآگاه را رنگ داد.
عنصری (از جهانگیری).
چراگاه این گاو کمتر نبود
هم آبشخورش نیز بدتر نبود
به پستان چرا خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.
(گرشاسب نامه).
فروکوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
؟
|| جان. (جهانگیری) (برهان قاطع) (غیاث اللغات). روح. (برهان قاطع):
چو آمد گه زادن زن فراز
به کشکینه ٔ گرمش آمد نیاز
من و زن در آن خانه تنها و بس
مرا گفت کای مرد فریاد رس
اگر شوربایی به چنگ آوری
من مرده را بازرنگ آوری.
عسجدی (از جهانگیری).
|| شیرینکاری. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). شیرینکاری یعنی منشاء کار خوب شدن. (از برهان قاطع). || جلاجل. (جهانگیری). جلاجل دایره. (برهان قاطع). || محنت. آزار. رنج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). مبدل رنج است. (فرهنگ نظام). رجوع به رنج شود:
آنکه بی رنگ زد ترا بی رنگ
هم تواند که داردت بی رنگ.
سنائی (از فرهنگ نظام).
|| خوبی و لطافت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
بسی برنیامد بر این روزگار
که رنگ اندرآمد به خرم بهار.
فردوسی.
|| خوشی. (جهانگیری) (برهان قاطع). خوشحالی و تندرستی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
رنگ آن روز غمی گردد و بی رنگ شود
که بر آرامگه شیر بگرد آید رنگ.
فرخی (از جهانگیری).
|| خجلت. (فرهنگ جهانگیری). خجالت. (برهان قاطع) (آنندراج). شرمندگی. شرم. حیا. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن و رنگ دادن شود:
در ثنای منت از آن رنگ است
کز تو بوی کرم نمی آید.
رضی الدین نیشابوری (از آنندراج).
ز نازکی، رخ معنیت آن چنان روشن
که رنگ آرد از آن لاله های نعمانی.
امیرخسرو (از آنندراج).
|| خشم با خجالت آمیخته. (برهان قاطع). رجوع به رنگ آوردن شود. || مایه ٔ اندک و قلیل. (از جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || قمار. (جهانگیری). قمار و حاصل قمار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || خداوند و والی. (جهانگیری) (برهان قاطع). صاحب. (برهان قاطع). صاحب آنندراج آرد: بمعنی حاکم نیز آمده و در ترکیب «کنارنگ »، کنا بمعنی حاکم، لهذا کنارنگ حاکم و والی را گویند، و در شاهنامه بسیار مذکور شده است - انتهی. و رجوع به کنارنگ شود. || بد را گویند که نقیض خوب است. || شخص احول را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || کنایه از اخذ و جر باشد چنانکه کسی از کسی طمعی و توقعی دارد گویند: «رنگی بر اونداری »؛ یعنی اخذ و جری نمی توانی کرد. (برهان قاطع). اخذ و دریافت. (ناظم الاطباء). || خال و نقطه ٔ سیاهی که بر جایی گذارند. (برهان قاطع). خال. (جهانگیری):
آب گویی که آینه ٔ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه رنگ.
فرخی.

فرهنگ فارسی هوشیار

رنگ وا رنگ

(صفت) رنگارنگ رنگ برنگ.

معادل ابجد

خوش رنگ

1176

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری